به گزارش مردم فردا،از میان مصاحبههای مختلف ابراهیم حاتمیکیا، جذابترین بخشهای گفتههایش را درباره «از کرخه تا راین» گلچین کردهایم که در ادامه میخوانید.
ایده اولیه
تحقیقات را از تهران شروع کردم. از انواع بچههایی که به دلایل گوناگون ارتوپدی مثل تهیه دست و پای مصنوعی و امثالهم به خارج رفته بودند تا بچههای شیمیایی شده که در اواخر تحقیق به آنها برخوردم. نخستین نفر از بچههای شیمیایی را برحسب اتفاق یافتم. در بنیاد جانبازان، پسر خیلی جوان کوچکی را به من نشان دادند و گفتند:«با اینهم مصاحبه کن.» گفتم، چشم. ابتدا فکر کردم میخواهند مرا دست به سر کنند؛ اما وقتی شروع به صحبت کرد، تازه فهمیدم که چه شخص بزرگی است. سن واقعی او بیشتر از قیافه و هیکل نحیف و ریزش بود. شیمیدرمانی او را چنین کرده بود. او شروع کرد و... ادامه داد. من، طور دیگری شده بودم. این تلنگر اول بعد از طرح بود. شخصی که در عکسهایش جوان برومند و خوشتیپی بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
او دقیقاً همین زندگی قهرمان کرخه را داشت. او هم نمیدانست شیمیایی شده است. یعنی میدانست شیمیایی شده اما نمیدانست چنین وضعیتی دارد. دوستان و برادرش میدانستند و همانها او را به هر شکلی بود - بهخصوص اینکه پولی هم نداشتند - به خارج بردند. او یک روز اتفاقی و سر نماز متوجه موضوع میشود. یک جوان دیگری هم دیده بودم که بر اثر ترکش خمپاره نابینا شده بود. او خواهری داشت که در آلمان بود، تلفیق این دو ماجرا راه را به من نشان داد که باید چکار کنم. مردد بودم که تکیه قصه را بر خواهر بگذارم یا برادر. در نهایت، قرار شد روی خواهر بیشتر کار کنم. چنین خواهری از کجا پیدا کنم؟ من که نه خواهری میشناسم و نه با آن فضای دور از وطن آشنا هستم. دستم به هیچ کجا بند نبود. وضعیتم شبیه کارآگاهی بود که قتلی رخ داده؛ ولی، هیچ سرنخی پیدا نمیکند.
در جشنواره اصفهان سال ۷۰ به یکی از مهمانان فیلمساز جشنواره به نام خانم فرانک جلالی برخوردم که مقیم آلمان بود. قصه را به او گفتم و همینطور تأکید کردم که خودم چگونه هستم، در جنگ بودم و چه. برگشت گفت: اتفاقاً من هم درباره بسیجیها فیلم ساختهام که چند دفعه در آلمان پخش شده. بسیجیها را باور دارم و معتقدم جامعه بعد از جنگ، بسیجی را درک نمیکند و ظرفیت پذیرش این خوبان را ندارد.» دیدم نسبت به بسیجی تحلیل هم دارد. از او آدرس گرفتم که در آلمان بیشتر صحبت کنیم، قبول کرد. رفتم و چند صباحی کنارشان بودم. راحتتر در زندگی آنها فرو رفته بودم. به خانم جلالی گفته بودم که مو به مو باید همراهم باشید، اگر نیستید، بگویید تا قصه را کنار بگذارم. به او گفتم از بند کفش گرفته تا تکتک کلماتی که میتواند گفته شود، برایم اهمیت دارد. تحقیقات تمام شد. آمدم تهران و ۴۵ روز در زیرزمین منزلمان خودم را حبس کردم. بعد از ۴۵روز نخستین نفری که سناریو را خواند، آقای محمدی، رئیس سینافیلم بود، خواند و به من تبریک گفت.
اهمیت جنگ برای حاتمیکیا
میگوییم نسلی وجود دارد که ۸سال از شیرینترین و زندهترین سالهای عمرش را در جنگ گذرانده است. از هیجده سالگی و حتی از پانزده سالگی... اینها همان کسانی هستند که امام در سال ۴۲ نشان کرده بود و گفته بود که سربازان من الان در گهوارهها هستند.
این، نسلی است که سرنوشت، به دستش رقم خورده است. حرف من این است که این آدمها در جنگ است که شکل گرفتهاند. و دغدغه من پیگیری سرنوشت اینهاست. لفظ سینمای جنگ اذیتم میکند و همیشه با آن مسئله داشتهام. از این لفظ بوی باروت و تق و توق میآید... آنچه بر ما گذشت را نمیتوان جنگ به مفهوم عادیاش دانست و دغدغه من آن چیزی است که این نسل با آن روبهرو بوده است. حتی در مجله سوره شماره اول یا دوم گفته بودم که از جنگ دست نخواهم کشید. بهنظر میآمد که دارم لجبازی میکنم بعضی وقتها این تردید در دلم میافتاد نکند متأثر از یک نوع حالت نفسانی این حرف را گفتهام. منتهی هر چه جلوتر میرویم میبینم که نه: حرف برای گفتن بسیار است.
دلیل انتخاب نام فیلم
اول میخواستم در اتریش کار کنم. به ذهنم رسیده بود که از اسم رودخانه دانوب استفاده کنم. بعد که قرار شد در آلمان کار کنم در صحبت با مجروحهای شیمیایی، بچهها میگفتند که ما برای خلوت کردن و گذراندن اوقات تنهایی به کنار راین میرویم. ما همیشه بچهها را در کنار راین پیدا میکردیم. خانه ایران هم در کنار راین است. مینشستند روبهروی رودخانه و با او درددل میکردند. قصههاشان را برای راین میگفتند. خب! برای من این یک شاخص بود. کرخه هم که شاخص جنگ خودمان است و میدیدم که این دو میتوانند رابطه زیبایی با هم داشته باشند.
رابطه با منتقدان
فیلم را متأسفانه نخستینبار چند نفر از منتقدان شاخص سینمایی دیدند و از سینما آمدند بیرون و گفتند خسته نباشید و خداحافظ و رفتند. واقعاً برایم تکاندهنده و سخت بود. قرار هم نبود این اتفاق بیفتد. اما آمدند و دیدند. قطع و دوماه بعد منتقدان در سینما شهرقصه. هر روز که گذشت من کینهام نسبت به این منتقدان بیشتر شد. منتقدان راحتتر میتوانستند با فیلم برخورد کنند. حتی اگر میگفتند آقا بد بود، مزخرف بود برایم انسانیتر بود تا این برخورد متکبرانه. برای من این تعیینکننده است. من مجبور شدم به سینماهای مردم بروم و فیلم را با مردم ببینم تا بفهمم مردم چه میگویند. بفهمم که مردم بالاخره با فیلم رابطه برقرار میکنند یا نه، و وقتی دیدم خیالم راحت شد.