به گزارش مردم فردا،مرضیه برومند برای نسل ما مثل یکی اعضای خانواده مان بود و هست. انگار همیشه کنارمان بوده و روی پای او بزرگ شدیم و قد کشیدیم. او بخشی از زندگی و خاطرات ماست. کودکی و نوجوانی و بزرگ شدنمان با او و کارهایش گره خورده. از وقتی که چشم باز کردیم و فهمیدیم تلویزیون چی هست و می توانیم با آن سرگرم بشویم ، مرضیه برومند با موش های بامزه اش جلوی تلویزیون پا گیرمان کرد. شاید ساعت ها منتظر میماندیم تا زنگ «مدرسه موشها» بخورد و جلوی تلویزیون میخکوب شویم و دل به دل «کپل» و «دم باریک» و «آقا معلم» بدهیم که خلق شده همان عضو همیشه پنهان خانواده مان بودند.
او بعدها دستمان را گرفت و برد سینما و نشاندمان روی صندلی های قرمز رنگی که باید روی آن میخکوب میشدیم و چشم به پرده ای میدوختیم که قرار بود با موش های بامزه اش بازهم برایمان تردستی کند و سرگرممان کند. شاید خیلی از هم نسل های ما که زلفشان بعدها با سینما گره خورد با همین «شهرموشها» عاشق جادوی سینما شدند.
ما بزرگ شدیم و برومند هم همگام با ما قد کشید تا داستان دیگری برایمان تعریف کند. او در همان سالها برای بزرگترهایمان هم قصه تعریف می کرد و در «آریشگاه زیبا»کلی از رفتار و باورهای غلط بزرگترها را زیر تیغ برد اما خون از دماغ کسی نیامد. چون حرمتی را نشکست و برای روایت قصه اش تلخی نکرد و زهر به کام کسی نریخت. برومند انگار خودش هم می دانست عضوی از این خانواده است و اگر هم قرار است حرفی بزند باید حرمت نگه دارد.
او بعدها با «زی زی گولو» ما را به خیلی از آرزو های دست نیافتنی مان رساند تا نسل آرزو به دل ما حداقل با داستان های او حسرت به دل یک سری آرزوی کودکانه اش نماند. آرزوهایی که با روایت او برایمان دست یافتنی شد و متوجه شدیم برای بزرگ شدن باید از آنها عبور کنیم.
برومند با نسلی همراه شد و برای نسلی قصه گفت که درد کشیده و زخمی بود. او مرهم زخم های نسلی شد که سختی و دلهره بخش جدانشدنی زندگی اش بود.او برای ما خواهربزرگتر و برای بعضی دیگر مادر معنوی بود و هست.